سال ۱۳۵۱ که سلطانقابوس (پادشاه فعلی عمان) پادشاه جوان و تازهبرتختنشسته کشور عمان، با شورشهایی در جنوب کشورش در ایالت ظفار مواجه میشود، از کشورهای همسایه تقاضای کمک میکند. شاه ایران بهدلیل ماهیت کمونیستی و چپگرای شورشیان ظفار، برای جلوگیری از نفوذ کمونیسم در ایران و درحقیقت خوشخدمتی به اربابان غربیاش (آمریکا و انگلیس) مخفیانه، نیروهایی را از راه هوا و زمین، عازم منطقه جنگی ظفار میکند تا بدین وسیله ژاندارمی ایران در منطقه را ثابت کند.
بعداز دو سال جنگ و سرکوب شورشیان ظفار، شاه ایران در صفحه تلویزیون حاضر میشود و با افتخار از شرکت نیروهای ارتش شاهنشاهی ایران در سرکوب شورش ظفار سخن میگوید. چند نفر از فرماندهان حاضر در جنگ ظفار نیز از دست شاه مدال شجاعت دریافت میکنند، اما هیچ سخنی از سربازان کشتهشده در این جنگ که برطبق اسناد تاریخی بیشترشان از سربازان لشکر۷۷ خراسان و تیپ۲ قوچان بودهاند گفته نمیشود؛ سربازان گمنامی که خودشان نیز تا لحظه ورود به خاک عمان از نقشه شومی که برایشان کشیده شده بود، باخبر نبودند و حتی بعداز کشتهشدن نیز بدون سروصدا و گمنام دفن شدند.
مصطفی برومند، پیرمرد هشتادو چندساله محله حاجیآباد، پدر یکی از سربازان کشتهشده در جنگ ظفار است که حتی موفق به دیدن جنازه فرزندش نشد. تنها چیزی که از فرزندش به یاد دارد، قبر بینامونشانی است که در اهواز به او نشان دادند. پیرمرد هنوز هم در حسرت دیدار دوباره علی اکبر با همان لبخند مهربان همیشگی اش است.
وقتی از پیرمرد خواستم که درباره فرزندش علیاکبر بگوید، با چشمانی اشکبار از مهربانی و بخشندگی علیاکبر گفت و اینکه چگونه همه دستمزدش را دراختیار خانواده قرار میداد.
علیاکبر دومین فرزند و اولین پسرم بود. او پسری مهربان و دلسوز بود که از همان سالهای کودکی با جثه کوچکش سرِ زمین کشاورزی میآمد و در کارها کمکم میکرد. ما خانواده شلوغ و پرجمعیتی داشتیم و زندگی رعیتی، کفاف مخارج خانه و زندگی را نمیداد؛ به همین دلیل علیاکبر برای تامین معاش خانواده، در کارخانه ایرانناسیونال مشغول بهکار شد.
اول ماه که حقوقش را میگرفت، همه را دراختیار من قرار میداد تا صرف خانواده و بچهها کنم. تا زمانیکه برای خدمت سربازی رفت، در همانجا مشغول به کار بود. پشتگرمی من و خانواده به او و مهربانیهایش بود.
علیاکبر برومند بعداز گذراندن دوره آموزش نظامی به رسته زرهپوش لشکر۷۷ خراسان پیوست و بعداز مدتی بهاجبار و با دستور شاه بهصورت مخفیانه، عازم جنگ ظفار و در همانجا کشته شد.
۲۵روز از خدمت سربازی علیاکبر گذشته بود. همه خانواده، منتظر مرخصی و برگشت علیاکبر به خانه بودند.
از طرف ارتش به کدخدای ده زنگ زدند و خبر کشتهشدن علیاکبر را اعلام کردند. کدخدای ده که از اقوام نزدیک ما بود، خبر را باور نکرد و بیآنکه به ما چیزی بگوید، منتظر اخبار بیشتر ماند. دوباره که ازطرف ارتش به کدخدا زنگ زدند، به خانه ما آمد و خواست که به قرارگاه لشکر۷۷ واقعدر گنبد سبز برویم.
وقتی به آنجا رفتیم، سرهنگ قزاقی که فرمانده علیاکبر بود، من را در آغوش گرفت و گفت: علیاکبر و چند نفر دیگر از همرزمانش در درگیری با متجاوزان به کشور کشته شدهاند. شما باید برای شناسایی فرزندتان به اهواز بروید. با شنیدن این خبر، زانوهایم سست شد و به زمین افتادم.
مگر ممکن بود؟ محل خدمت علیاکبر که اهواز نبود! گفته بودند بعداز آموزشی به پلدختر میرود. این سوالها در ذهنم میچرخید. یکی از افسران ۲۰۰تومان به من داد تا بتوانم به همراه همسرم به اهواز بروم. همان روز به همراه همسرم و برادرش راهی اهواز شدیم.
هنگام رسیدن خانواده علیاکبر به اهواز و حضور در فرماندهی ارتش اهواز، فرماندهان تلاش میکنند موضوع جنگ ظفار و کشتهشدن سربازان ایرانی در این جنگ را مخفی و ماجرا را به یک درگیری مرزی خلاصه کنند، اما یکی از همرزمان علیاکبر و تنها باقیمانده گروهان وی، موضوع جنگ ظفار را برملا میکند.
وقتی به مرکز فرماندهی ارتش در اهواز رسیدیم، وضعیت آنجا را بسیار آشفته دیدیم. تعداد زیادی مجروح جنگی آورده بودند و افسران ارتش بسیار نگران و پراسترس رفتار میکردند. بعداز پرسوجوی زیاد و سرگردانی در محوطه مرکز فرماندهی، با راهنمایی یکی از ماموران به محلی که تعدادی از افسران و کارمندان ارتش حضور داشتند، رفتیم.
فرمانده ارتش اهواز با دیدن ما درحالیکه نمیدانست چگونه ماجرای کشتهشدن علیاکبر را توضیح دهد، گفت: فرزند شما و ۱۴ نفر دیگر از سربازان ارتش در درگیری با متجاوزانی که وارد مرز شده بودند، کشته شدهاند.
چنددقیقه که گذشت، از صحبتهایشان متوجه شدیم یک نفر از همرزمان پسرم، زنده مانده است و در اتاق مجاور، پزشکان مشغول مداوای او هستند. بلافاصله به آن اتاق رفتم. آنجا جوانی نشسته بود که هر دو پایش از زانو قطع شده بود و برای جلوگیری از خونریزی، هر دو زانویش را با پلاستیک پوشانده بودند.
اهل اصفهان و نامش امیر بود. خیلی با احتیاط و با ترسولرز ماجرای اعزامشان را به منطقه ظفار عمان و مقابله با شورشیان این منطقه بیان کرد. او درباره نحوه کشتهشدن دیگر همراهانش و علیاکبر گفت: شبهنگام، دشمن به ما شبیخون زد و با تانک از روی هر ۱۵ نفرمان عبور کردند. همه کشته شدند و پاهای من نیز قطع شد.
مصطفی برومند بعداز شنیدن ماجرای کشتهشدن فرزندش از زبان یکی از شاهدان ماجرا، درخواست تحویل جنازه فرزندش را میکند، اما با قبر بینامونشانش مواجه میشود.
آنجا بود که برای اولینبار فهمیدم فرزندم را بهاجبار و بیخبر از همهجا برای مقابلهبا شورشیان ظفار بردهاند و در همانجا و دور از وطن کشته شده است. بهسراغ فرمانده لشکر رفتم و به او گفتم: ما آمدهایم که جنازه فرزندمان را به مشهد ببریم و در زادگاهش خاک کنیم.
یکی از افسران حاضر رو به من کرد و گفت: پدرجان! خیلی دیر آمدی. پسرت را خاک کردهاند؛ بیا تا محل دفنش را به تو نشان دهیم. به محل دفن که رسیدم، با ۱۴ قبر ساده و خاکی که هیچ نشانه و اسمی نداشت، روبهرو شدیم. مامور همراه ما یکی از قبرها را نشان داد و به ما گفت: این قبر فرزند شما علیاکبر است. من و مادر و داییاش، خودمان را روی قبر انداختیم و بر غربت و تنهایی او گریه کردیم؛ هرچند باور نداشتم، اما انگار واقعا علیاکبر را از دست داده بودیم.
بعداز وداع با قبر علیاکبر، همان سرباز دوباره ما را به مکان فرماندهی برگرداند. فرمانده ۴۰۰ تومان دستم داد و از من خواست که به مشهد برگردم. به هرکدام از مسئولان و ماموران مراجعه کردم تا درباره حق و حقوق فرزندم صحبت کنم، فایدهای نداشت و هیچکس پاسخگو نبود. دیگر ناامید شده بودم و نمیدانستم چه کنم.
خانم جوانی که کارمند اداره ارتش اهواز همانجا بود، بهسراغم آمد و از من خواست که نگران نباشم و منتظر بنشینم. مدتی که گذشت، برگشت و نامهای به دستم داد و از من خواست که به مشهد بازگردم و آن را به فرماندهی لشکر۷۷ در مشهد بدهم. با همان ۴۰۰ تومانی که بهعنوان خونبهای فرزندم گرفته بودم، به مشهد برگشتم.
مصطفی برومند، بعداز برگزاری مراسم عزاداری فرزندش به مرکز فرماندهی لشکر۷۷ در مشهد مراجعه میکند و نامهای را که از اهواز آورده بود، به آنها میدهد، اما جواب درست وحسابی نمیگیرد.
نامهای که آن خانم اهوازی به من داده بود، به فرماندهی لشکر۷۷ دادم. بعداز کلی بالاوپایینرفتن، سرانجام نامه را یکی از افسران مرکز فرماندهی تحویل گرفت و گفت: جواب نامه که آمد، خبرت میکنیم. مدتی گذشت، اما هیچ خبری نشد. با مراجعه به لشکر پیگیر نامه شدم.
به مراکز و ادارات مختلف ارتش مراجعه کردم، اما جواب درستوحسابی دریافت نکردم. در همین رفتوآمدها متوجه شدم ارتش به خانواده کشتهشدگان جنگ ظفار مبلغ ۲۵ هزارتومان پرداخت میکند. با همه تلاشهایی که کردم، بهدلیل نداشتن سروزبان درستوحسابی و ناآشنایی با سیستم اداری به نتیجهای نرسیدم و به همین دلیل خسته و دلشکسته ماجرا را رها کردم.
بعداز انقلاب و جنگ که بنیاد شهید تشکیل شد، یکی از اقوام به من گفت: بنیاد شهید به خانواده شهدای کشتهشده در جنگ مستمری میدهد؛ فرزند شما هم در راه وطن و مقابله با متجاوزان کشته شده است. به بنیاد شهید مراجعه کن. زمانیکه به بنیاد شهید مراجعه کردم و ماجرای کشتهشدن فرزندم را گفتم، مسئول بنیاد شهید با اشارهبه اینکه فرزندم در دوره شاه کشته شده است، گفت مستمریاش را باید از شاه بگیری!
مصطفی برومند بعداز ناامیدشدن از همهجا، ماجرای پیگیری و احقاق حق فرزندش را رها میکند، تا اینکه سرانجام بعداز گذشت ۱۷ سال، ماموری ازطرف فرماندهی لشکر بهسراغ خانواده برومند آمده و حق و حقوق فرزندشان را به آنها میدهد.
۱۷ سال بعداز ماجرای کشتهشدن فرزندم، یک روز که در باغ مشغول کارکردن بودم، متوجه شدم فردی نظامی از دیوار باغ بالا آمده و نامم را صدا میزند. خودم را که معرفی کردم، مامور نظامی از من خواست که به فرماندهی لشکر۷۷ مراجعه کنم. چون در همان زمان، یکی از پسرانم در جبهه مشغول خدمت بود، فکر کردم حتما اتفاقی برای او افتاده است و برای همین من را خواستهاند.
روز بعد که به فرماندهی لشکر مراجعه کردم، افسری که آنجا بود، گفت: شما مصطفی برومند، پدر علیاکبر برومند هستید؟ چندمرتبه است که مامور ما برای پیداکردن شما به روستا آمده است، اما اهالی گفتهاند چنین کسی ساکن این روستا نیست. درباره پسرتان علیاکبر، نامهای به دست ما رسیده است که کشتهشدن او را در جنگ ظفار تایید میکند.
ارتش وظیفه دارد از شما بهعنوان پدر علیاکبر حمایت کند و مستمری دراختیارتان قرار دهد. آنها مبلغ ۴ هزارتومان نیز که در طول این ۱۷ سال ازحقوق وی مانده بود، به ما دادند. با این پول یک قالی خریدم و نذر مسجد محله کردم. مراسمی نیز به یاد فرزندم علیاکبر برگزار کردیم. از همان سال تاکنون، ارتش بهخاطر کشتهشدن فرزندمان در جنگ ظفار به ما مستمری میدهد.